چراهای ناتمام...
بابا ابوذر تازه از سر کار اومده بود و خسته روی مبل لم داده بود. آروم به دیانا گفتم : دیانا جون برو بابا رو یه بوس چاق بکن خوشحال بشه. دیانا: چرا خوشحال میشه؟ الان ناراحته؟ مامان: نه عزیزم ناراحت نیست اگه تو بوسش کنی خوشحال تر میشه. دیانا: چرا خوشحال تر میشه؟ کم خوشحاله؟ مامان: الان هم خوشحاله فقط خسته است حالا برو بوسش کن تا بخنده. دیانا: چرا بخنده؟ چرا خسته است؟ چرا بوسش کنم؟... مامان: ولش کن نمی خواد بابا رو بوس کنی. دیانا: چرا بابا رو بوس نکنم؟ دوست داره ناراحت باشه؟ می خوام بابا رو بوس کنم. مامان: خوب برو بوسش کن. دیانا : چرا؟ چون خوشحال بشه؟ مگه ناراحته؟ .... ...