دیانا دیانا ، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره

دیانا از جنس حضور

چراهای ناتمام...

بابا ابوذر تازه از سر کار اومده بود و خسته روی مبل لم داده بود.  آروم به دیانا گفتم : دیانا جون برو بابا رو یه بوس چاق بکن خوشحال بشه. دیانا: چرا خوشحال میشه؟ الان ناراحته؟ مامان: نه عزیزم ناراحت نیست اگه تو بوسش کنی خوشحال تر میشه. دیانا: چرا خوشحال تر میشه؟ کم خوشحاله؟ مامان: الان هم خوشحاله فقط خسته است حالا برو بوسش کن تا بخنده. دیانا: چرا بخنده؟ چرا خسته است؟ چرا بوسش کنم؟... مامان: ولش کن نمی خواد بابا رو بوس کنی. دیانا: چرا بابا رو بوس نکنم؟ دوست داره ناراحت باشه؟ می خوام بابا رو بوس کنم. مامان: خوب برو بوسش کن. دیانا : چرا؟ چون خوشحال بشه؟ مگه ناراحته؟ .... ...
27 شهريور 1391

فرهنگ لغت دیانایی در پایان دو و نیم سالگی

پایه کفش ... پاشنه کفش  ( میگه تو کفش پایه بلند داری مامان؟!!)  گوگوله... گلوله مایو ... هر نوع مایع ظرفشویی و دستشوی مسواک کن ... برس توالت شوی!!! پیلاستیک ... پلاستیک مهمون ... مسافر!!! ( وقتی تو واقعیت یا خیال سوار قطار و مترو میشیم دیانا میگه مامان مهمونها دارن پیاده میشن یا سوار میشن و ...) فسینه ... سفینه     ...
19 شهريور 1391

سبک جدید صحبت کردن دیانا

چند روزی است عزیز دل مامان کلمات را خلاصه می کند. این کاملا ابتکار خودش بوده و بعضی وقتها حسابی آدم را شگفت زده می کند. دیانا: مامان غذا چی داریم؟ لوبی(لوبیا)؟ دیانا: بابا چرا نخ ( نخ دندان) می زنی؟ مِس ( مسواک) بزن!!!! دیانا: مامان دارم مسواکم رو می شورم تا باکتر( باکتری) هاش پاک بشه دیانا: آخ جون باب( بابا) اومد. و همینطور ادامه دارد این خلاصه گویی ها و گاهی خودش هم خنده اش می گیرد. ...
19 شهريور 1391

پارک و بازی با دوستان

خوب از وقتی که حامله شدم و نی نی گلم دنیا اومد همش دنبال این بودم که دخترم رو با هم سن و سالهاش آشنا کنم و البته در این میان من هم دوستانی داشته باشم از جنس مادر!!! تا بتوانم با آنها تبادل نظر و اطلاعات کنم. و خوشبختانه این مهم میسر شد و من دوستان خوبی دارم که آنها هم دختران گلی دارند که می توانیم این فضا را فراهم کنیم. و امروز به پارک رفتیم. هوا عالی بود ولی حیف که همچنان زمین های بازی پارک ملت در دست احداث. نمی دانم من خیلی گیرم یا این مسوولین خیلی بی مسوولیت!! تمام تابستان را به تعمیر و بازسازی زمین بازی گذراندند و بچه های مشهدی و مسافران را در آرزوی داشتن یک زمین بازی بزرگ گذاشتند. شاید بهتر بود این کار را با شروع فصل پاییز می کردند...
15 شهريور 1391

مامان کلافه و عصبانی...

امشب قراره بریم جشن تولد آی ناز. تو هم از دیشب خوشحال و هیجان زده مثل همیشه که میخوایم بریم مهمونی. بعد از ناهار رفتیم مثل همیشه رو تخت دراز کشیدیم و کتاب خوندیم تا بعدش تو هم بخوابی و من هم یه استراحتی بکنم و بعد آماده بشیم و بریم. ولی تو اصلا قصد خوابیدن نداشتی. شاید از بس هیجان زده بودی برای رفتن به تولد چون دائم می پرسیدی : کی میریم؟ من گفتم: باید عمه بیاد با هم بریم. تو باز می پرسیدی: کی عمه میاد من دوست دارم زود برم. و این مکالمه ها به دفعات اتفاق افتاد. من سردرد شدم و البته بماند که از صبح هم خیلی حالم خوب نبود. دلمشغولی هایم را پر و بال داده بودم داشتم با آنها در عوالم دیگر سیر می کردم. و تو هم یکریز سوال می کردی و بازیگوشی. یا ...
9 شهريور 1391

یک همبازی از جنس مخالف

دیروز یک دوست قدیمی به خانه ما آمد. دوست دوران دبیرستان من به همراه پسرش کسری. یک پسر پر تحرک و پر شور و حال. دیانا که بسیار شگفت زده می نمود از کارها و بازیهای کسری. پرسید: خاله کی میرین؟ من رو کردم به دوستم و گفتم دیانا هر وقت کسی میاد خونمون و دلش نمی خواد اونا برن و نگرانه، هی می پرسه کی میرین. (براستی هم که همیشه همینطور بود و من حرف گزافی نگفتم) اما دیانا که این حرفها را می شنید گفت: نه من دوست دارم شما برین!!!!!!!!!! من که حسابی خجالت زده شده بودم و در عین حال خنده ام گرفته بود هیچ حرفی برای گفتن نداشتم. اما بعد از مدتی که دیانا از شوک درآمد شروع کرد به بازی با کسری. دختر آرام من حالا زیر مبل ها می خزید و پشت پرده بازی می کرد...
5 شهريور 1391

تولد باران

دیانا دیگه نمی تونست صبر کنه. لباس پوشیده و آراسته دم در حاضر بود و این زمانی بود که هنوز نیم ساعت به حرکت باقی مونده بود. هر جور بود سرش رو بند کردیم. در بازیهای خیالی اش هزار بار به باران و اتوسا زنگ زد. مکالماتش از این قرار بود: " باران تو عروسک داری؟" ،" باران کی تولدت میشه" ،" آتوسا کفش مشکی می پوشی؟" ( این کفش مشکی خود داستانی است بامزه و شنیدنی)،" آتوسا میای تولد با هم بازی کنیم؟"، " آتوسا تو هم لباس سفید مشکی می پوشی؟" ، " اسباب بازیهاتو میدی من بازی کنم " و ... خلاصه رفتیم تولد باران دوست خوب دیانا. مثل فرشته ها شده بود با اون لباس قرمز و کفشهای خوشگلش. طبق معمول از هیچی نمی گذشت و چند تا بادکنک دستش گرفته بود ...
3 شهريور 1391

حکایت این روزهای ما

سلام دخترم. قبول دارم که بسیار کم می نویسم. این روزها خیلی خالی ام انگار تابستان را در عالم دیگری سپری کردم. درگیر مسایل خودم بودم و با تمام اینها باز دیدن تو و بازیگوشیهایت بود که لبخند را به لبانم دعوت می کرد. فقط دوست داری بازی کنی و من به این مساله اهمیت می دهم. و خیلی مشتاق دیدن برنامه های تلوزیون شده ای که گاهی برایمان دردسرساز می شود. این روزها آنقدر تغییرات رفتاری تو زیاد است که راستش بیشتر وقت من به این مسایل گرفته می شود . برای کوچکترین خواسته ها و نخواسته هایت گریه می کنی و به قول بابایی سهمیه گریه مشخصی داری برای هر روزت!!! این گریه را باید به فال نیک گرفت این یعنی دخترم می خواهد مستقل باشد و برای خواسته هایش پافشاری می ...
1 شهريور 1391
1